نویسنده: مرتضی مردیها
تلاش برای گمان زدن مسیر آینده و تمدن بشری، آنچنان که در دوران ما قوت گرفته است، با آنچه در قرن نوزدهم و تحت تأثیر تاریخگرایی برای تعیین مسیر حرکت تاریخ صورت میگرفت متفاوت است. برخلاف بسیاری از فلسفههای تاریخ رایج در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، مباحث آیندهشناسی فرهنگ و تمدن به دنبال کشف قوانین ضروری حرکت تاریخ، اعم از گونههای ایدئالیستی آن چون هگل و یا گونههای ماتریالیستی آن همچون مارکس، نیست. بلکه به دنبال کشف روندهایی است که از خلال افت و خیزهای تاریخ سیاست، اجتماع و فرهنگ و تکنولوژی… و با توجه به طبیعت، اوضاع زیست محیطی، نیازها و تواناییهای بشر، آشکار میشود. روندهایی که بر آساس آن میتوان در مورد خطوط کلی فرهنگ و تمدن در آینده حدسهای صائب زد.
در همین زمینه، نوشته حاضر به دنبال تقویت این نظریه است که فرهنگ غرب در خطوط اصلی آن، دموکراسی، لیبرالیسم، فردگرایی، حقوق بشر، پان سکسوئالیسم، گریز از پایبندیهای آیینی- خانوادگی، تعادل سوژه-شهروند و…، فرهنگ غرب نیست، فرهنگی است که هر جامعه بسته یا باز، دیر یا زود به آن خواهد رسید، چرا که باز شدن طومار آدمی مرکب از طبع خواهنده و عقل ابزارساز علی الاصول به همین چشم انداز میرسد. غرب از قضا (تعبیری که منافی علت نیست) زودتر به این وضعیت رسیده است، هر فرهنگ و هر قوم دیگری نیز میتوانست (اگر بعضی علل معده، چون آموزش، زودتر برایشان مهیا میشد)پیش آهنگ این راه باشد. به تعبیر دیگر ریشههای هر فرهنگی، از جمله فرهنگ غرب، بسیار بیش از اینکه در عمق تاریخ و جغرافیای فرهنگی آن قرار داشته باشد، در طبیعت انسان قرار دارد. منتها به موازاتی که انسانها و جوامع در مسیر آموزش و افسونزدایی پیش بروند، بی ریشگی آنها در تاریخ و جغرافیا، در زمین و زمانی که اشغال کردهاند، و نیز ریشه داری مشترک و عمیق آنها در ساخت طبیعی شان و مقتضیات آن، خود آگاهتر میشود. به همین دلیل انسانها و جوامع آموخته و افسون زدوده بیش از دیگر جوامع به هم شبیه میشوند. فرهنگ غرب نه فقط در دموکراسی لیبرال که در تمامی اصول و ارکان خود فرهنگ بشری و فرهنگ جهانی است. در این خصوص نقش ارتباطات و دهکدهی جهانی فقط اظهار و تسریع هویت است، نه ایجاد آن. حتی اگر اقوام کاملاً ابتداعی حصاری دور خود بکشند و از هر گونه ارتباطی در امان بمانند، تمامی مؤلّفههای فرهنگ غرب سرانجام از دل خود آنها بیرون خواهد جوشید. صریحتر، و قدری هم دور از احتیاط بگوییم : به نظر میرسد اگر بر فرض، اروپا پانصد سال پیش در یک حادثهی طبیعی بزرگ به کلی از بساط ارض برچیده شده بود، دنیا در جای دیگری و زمان دیگری (شاید قرنها دیرتر) شبیه رفورم مذهبی، شبیه تحول بورژوازی، شبیه فلسفه روشنگری، شبیه انقلاب صنعتی، شبیه دیوانسالاری عظیم، و… و سرانجام دموکراسی، لیبرالیسم، سوسیالیسم، اگزیستانسیالیسم، اومانیسم، اندیویدآلیسم، پان سکسوئالیسم، و… تحقق پیدا میکرد.
بخشی از این گفته را دیگران بسیار بیشتر و بسیار پیشتر گفتهاند، آنچه ما در این نظریهپردازی بر آن تأکید میکنیم دو نکته است به شرح زیر:یکم: آنچه به صورت خطوط اصلی فرهنگ جهانی و بشری مطرح میشود ضرورت خود را وامدار ارزش یا گزینش خود نیست. چنین نیست که هر کدام از اجزای آن به طور مستقل به حسب انتخابهای جداگانه به دور هم جمع آمده باشند. بلکه به لحاظ فلسفی با هم خویشاوندند و یک رگه مشترک آنها را به هم پیوند میزند. این رگه مشترک، حرکت جوامع انسانی به سوی حذف موانع کامجویی است. به تعبیر دیگر اگر فرد گرایی، لیبرالیم و…عناصر فرهنگ جهانی و فرهنگ نهایی اند به این دلیل است که همگی از حیث «مانع بودن بر سر راه خواهشگری انسان» به نهایت رقت رسیدهاند و نقش عامل انسانی را به غایت کاستهاند.
دوم: سخنانی که بر سر تنوع و تکثر فرهنگی میرود یکی شدن فرهنگها را هدف غیر واقعبینانه مدرنیته میداند، ریشه فرهنگها را در اوضاع بومشناختی، سابقه تمدنی، نحوه تعلیم وتربیت و… میداند و بر همین اساس به پایدار ماندن تفاوت و تنوع فرهنگها کمک میکند. اما به نظر میرسد فرهنگ، به ویژه در مراحل رشد یافتهتر، در خطوط اصلی خود، بسیار بیش از آن که از موارد نام برده تأثیر پذیرد، از سطح و گستره آموزش تأثیر میپذیرد. به عبارت دیگر سطح فرهنگ محتوای فرهنگ را تحت تأثیر قرار میدهد.
نکتهی دیگری که ذکر آن خالی از فایده نیست، این است که این پیشبینی، ایدئولوژیک یا اخلاقی نیست. یعنی نویسنده مدعی نیست که آنچه پیش بینی میکند خوب هم هست و یا باید در جهت آن و یا در جهت خلاف آن تلاش کرد. مقاله در این زمینه خاموش است.
نظرات